شماره 664گزیده مطالب

عجب مسئولان دانا و دلسوزی داریم!

گزیده مطالب شماره 664

علی‌اصغر حسینیان- بعضی شب‌ها برای پیاده‌روی میروم پارک. امشب هم از اون شب‌ها بود. دو سه جا رفتم. همه‌جا چراغ‌های پارک‌ها خاموش بود. رفتم پارک فضای سبز که ته خیابان امام است. اونجا هم خاموش بود، ظلمات. با این حال پیاده شدم چند تا مرد میانسال دور هم بدون ماسک کنار پیاده‌رو نشسته بودند، حتما داشتند خاطره تعریف می‌کردند نزدیک شدم و از علت خاموشی پرسیدم یکی‌شون که جوونتر از بقیه بود خندید و گفت: شهرداری پارک‌ها را تعطیل کرده به خاطر کرونا! و بقیه مردها خندیدند! هرچی فکر کردم علت خنده آنها را درک نکردم. کمی فکر کردم و تصمیم گرفتم علی‌رغم تاریکی برم یک چند دوری دور استخر پارک بچرخم. کمی جلوتر صدای پچ‌پچی شنیدم از پشت درخت‌ها بود چیزی شبیه ناله… راستش واقعاً ترسیدم چند قدم دیگر هم برداشتم آن‌طرف شعله کوچکی بود با احتیاط کمی نزدیک‌تر شدم چندتا جوان بودند، معتاد بودند شعله مربوط به فندکی بود که زیر زرورق گرفته بودند یک دفعه همه آنها نمی‌دانم چرا ولی با صدای بلند شروع کردند به قهقهه خندیدن! خیلی ترسیدم دوتا پا داشتم دوتای دیگه هم قرض کردم و فرار کردم.

چند دقیقه‌ای توی ماشینم نشستم تا کمی سرعت ضربان قلبم کمتر شد و حرکت کردم… چند دقیقه بعد خودم را در بافت تاریخی دیدم. چرا اومده بودم اینجا؟!… یادم نیامد… سعی کردم ماشینم را پارک کنم ولی کوچه پر بود، کیپ در کیپ ماشین‌ها پارک شده بود به سختی جای کوچکی پیدا کردم و پارک کردم. راستش خوشحال شدم این همه ماشین توی کوچه‌های بافت فقط یک معنی داشت و آن هم این بود که در بافت سکونت کامل ساکنان جریان دارد و این یعنی بافت زنده است! پیاده شدم… روی سکوی ورودی یک مسجد کوچک نشستم تا کمی هوای شهر واقعی را که اینجا در قلب بافت تاریخی است تنفس کنم… کوچه خیلی خلوت بود ولی… کمی دورتر صدای ترانه‌ای شاد و ریتمیک به گوش می‌رسید!! و همراهش صدای کف زدن و سوت و… خیلی کنجکاو شدم بلند شدم و دنبال صدا رفتم… به یک هتل سنتی رسیدم و راز انبوه ماشین‌ها برایم روشن شد!! اینجا جشنی چیزی بود… عروسی، تولد… نمی‌دانم ولی این را از نزدیک دیدم وقتی یک نفر بیرون آمد و در را نبست! خیلی شلوغ بود! کمتر کسی ماسک زده بود و عده زیادی در هم می‌لولیدند… برگشتم متحیر بودم در خانه‌ای باز شد و خانمی میانسال و چادری بیرون آمد گفتم: خانم ببخشید توی اون هتل اونجا عروسیه؟! آه بلندی کشید و گفت: نمیدونم والا… ولی هرچی هست کار خوبی نیست سر و صداشون مزاحم ماها هست ولی مهم نیست مهم اینه که به خودشون هم رحم نمی‌کنند و بدترش اینه که آلودگی کرونا را توی بافت تاریخی هم پخش می‌کنند.

گفتم من باورم نمی‌شد که اینجور جاها توی شرایط بد حالا اجازه داشته باشن مراسم برگزار کنند! گفت ای بابا… کی یادشه؟! شما فکر می‌کنید شهر صاحب داره؟! همین دیروز اعلام کردن که رفتن به روستاهای ییلاقی را ممنوع کردن شنیدین که؟ گفتم بله شنیدم. گفت ظاهرش اینه که کار خوبیه ولی اگه از من بپرسید می‌گم اشتباهه!! گفتم آخه چرا؟… گفت کی میاد توی این سرما که احتمال آنفلوانزا هم زیاده بره روستا؟! فکرشو بکنید؟ پاییزه هیچ درختی دیگه میوه‌ای نداره هوا هم که سرده برای چی برن؟! تازه اگه هم کسی بره وقتی رسید پاشو از توی خونه‌اش بیرون نمیزاره شما بگید چقدر احتمال داره کرونا بگیره یا منتقل کنه؟! دیدم خداییش راست میگه تعارف کرد تشکر کردم خداحافظی کرد و رفت. نشستم توی ماشینم و با بدبختی تمام ماشینم را از پارک بیرون آوردم… سه تا ماشین پشت سر هم از روبرویم آمدند در حالی که تابلوی ورود ممنوع را آن طرف کوچه دیده بودم… آنها خلاف آمده بودند و من این را حق خودم می‌دیدم که داخل جای پارک قبلی که سی چهل متر از آن دور شده بودم دنده عقب برنگردم ولی… خلاصه قصه اینست که بعد از کلی جر و بحث و کلی فحش و بی‌ادبی شنیدن و کمی هم گریه کردن کور شدم برگردم توی همان جای پارک لعنتی تا آن ماشین‌ها که حالا تعدادشان به ده دوازده تا رسیده بود عبور کنند… حالا چند ساعتی گذشته و من توی خانه‌ام نشسته‌ام و بعد از کلی فکر کردن تصمیم گرفتم قصه تلخ امشب را بنویسم چند تا موضوع ذهنم را به شدت مشغول کرده است.

اول اینکه عجب شهر بی‌در و پیکری داریم! عجب مسئولان دانا و دلسوزی داریم!! عجب تصمیمات خردمندانه‌ای می‌گیرند این مسئولان و عجب تصمیمات خردمندانه‌ای که نمی‌گیرند! پارک‌ها را به خاطر ویروس منحوس کرونا با خاموش کردن چراغ‌های پارک‌ها تعطیل می‌کنند!! این فقط یک معنی و یک نتیجه دارد که هر بچه‌ای می‌تواند از قبل بفهمد معنیش این است که استفاده درست از پارک را بداند و بفهمد! نتیجه‌اش هم اینست که زمینه را برای استفاده نادرست از پارک توسط کاربران بزهکار و معتاد فراهم می‌کنند! راستی که چقدر تصمیمات مسئولان ما اندیشمندانه است! بار‌ک‌ا…!
سوال بعدی که این هم ذهنم را درگیر کرده (‌مرده شور این ذهن مرا بشورد که سوال‌های بی‌جواب می‌پرسد) این است که در پارک که به آسانی می‌شود فاصله اجتماعی را رعایت کرد و عموماً هم مردم خودشان رعایت می‌کنند و ماسک هم می‌زنند آن را تعطیل می‌کنند ولی هتل‌ها و کافی‌شاپ‌ها را که به آسانی و بی‌هیچ دغدغه‌ای تبدیل به اماکنی شلوغ می‌شود و می‌تواند منشاء انتقال کرونا باشد تعطیل نمی‌کنند!! سوال: چرا؟!!
و مطلب بعدی اینکه وقتی تابلویی می‌زنند که به طور مثال ورود ممنوع چرا گاهی ورود اتومبیل‌ها را نظارت نمی‌کنند؟! شاید فکر می‌کنند مردم خودشان رعایت می‌کنند؟

و آخرین سوال: به ناچار کل این کوچه را یا پیاده یا با ماشین رفت و آمد کردم چندین هتل و چندین کافی‌شاپ و رستوران آن هم توی یک کوچه با عرض فقط 4 متر!! عجب مدیران خردمندی! بارک‌ا…!
و سخن آخر، بیچاره ساکنان بافت تاریخی یزد! که گرفتار این‌چنین مسئولان دلسوز و خردمندی شده‌اند! شکر خدا را که آن همشهری دلسوز ترسید و جانش را برداشت و از بافت تاریخی فرار کرد، از ترس اینکه روی سرش آوار نشود!!

لینک کوتاه: http://ayenehyazd.ir/GijHd

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا