حسین معلم: داستانک
بابا آب داد
بابا نان داد
دست دخترک را گرفته بود و آرام سوی آرامستان روستا پیش میرفت.
دخترک به تازگی «بابا آب داد، بابا نان داد» یاد گرفته بود.*
پیرمرد در آستانه بازنشستگی بود. سی سال «بابا آب داد، بابا نان داد» یاد داده بود.*
به سنگ قبر که رسید، ایستاد. به نوشتههای روی سنگ قبر خیره شد و چشمخوانی کرد. سپس آه کشید، و دست به سینه؛ سوی سنگ و نوشتهها خم شد!*
دخترک -که کنجکاوانه نگاهش میکرد- گفت: «بابابزرگ! این کار یعنی چه؟!»
گفت: بابا! یعنی اَدای احترام! یعنی بزرگی که زیرِ این سنگ آرَمیده است؛ به مهربانی «بابا آب داد، بابا نان داد» به من آموخت.
پینوشت:
*آنکه وامدار معلّم نیست، کیست؟!
همه (بیاستثنا) وامدار معلّمند، زیرا دستکم الفبا را از معلّم آموختهاند.
خردمندان با چشم و رو میدانند و میفهمند. بیچشم و رویان نه میدانند، نه میفهمند!
*اَدای احترام: به جا آوردن دَین، پرداختن وامی که فرض و لازم است (در اینجا بزرگداشت کسی که وامدارش هستیم).
-آفرینش و شکار سوژههای ناب از زندگی روزمرّه برای فیلم و انیمیشن (از جُنگِ؛ مرد هزار داستان، بخش کودک و نوجوان، آموزگاران ماندگار ایران،
داستان برای کتاب درسی؛ کتاب ملّی).
-آدینه 4/3/1401 خورشیدی