![درسهایی از رفتار پیامبر(ص) با امّت و اصحابش](http://ayenehyazd.ir/wp-content/uploads/2023/09/nabi.jpg)
سیره همیشگی رسول خدا(ص) اینگونه بود که همواره در میان جامعه بود و مسلمانان را به ارتباط با یکدیگر و صلهرحم سفارش میفرمود. در اجتماع مسلمانان متواضعتر، با ادبتر و مهربانتر از ایشان وجود نداشت. در اخلاق و رأفت و مهربانی یگانه زمان خود بود. پیوسته به همگان محبت میکرد و یاوری بیادعا بود. پیامبر بزرگوار اسلام(ص) از یاران و اصحابش عیادت میکرد و جویای احوال آنان بود چنان که آنان او را عیادت میکردند و جویای حال او بودند. او هنگام جدا شدن از آنان وداعشان میکرد چنان که آنان او را وداع میکردند و هنگام برخورد با آنان به آغوششان میگرفت چنان که آنان او را به آغوش میگرفتند و رویشان را بوسه میداد چنان که رویش را بوسه میدادند و به آنان میگفت: پدر و مادرم فدایتان! چنان که آنان به او میگفتند پدران و مادرانمان فدایت. اگر او را نیمهشب به میهمانی میخواندند اجابت میکرد. چون بر مرکب مینشست نمیگذاشت کسی پیاده در خدمتش باشد. اگر میتوانست او را در ردیف خود سوار میکرد و اگر نمیتوانست به او میگفت: تو پیشتر به فلان موضع که وعدهگاه ماست برو من هم به دنبال میرسم. چون بر کودکان میگذشت به آنان سلام میکرد.(1)
اوج نرمی و خوش خلقی
ابنعباس میگوید: اخلاق خوش پیامبر(ص) در مرتبهای قرار داشت که روزی در مسجد نشسته بود و اصحاب و یاران آماده به خدمت در حضورش بودند. در این هنگام مردی بیابانی از در مسجد درآمد درحالی که شمشیری حمایل داشت و سوسماری در دامن، فریاد زد: ای محمّد! تو جادوگری دروغگو!. یاران درصدد برآمدند که او را به قتل رسانند. حضرت آنان را از این کار بازداشت و به آن بیابانی فرمود: برادر عرب که را میخواهی؟ گفت: محمّد جادوگر و دروغگو را! فرمود: محمّد منم ولی نه جادوگرم نه دروغگو، بلکه فرستاده خدایم. عرب گفت: سوگند به بت که اگر مسأله شخصیت و منزلتت در کار نبود این شمشیر را از خونت سیراب میکردم و سوگند به لات تا این سوسمار به تو ایمان نیاورد، من به تو ایمان نمیآورم! آنگاه سوسمار را رها کرد. رسول خدا(ص) فرمود: ای سوسمار! پاسخ داد: لبیک! فرمود: من کیستم؟ گفت: تو فرستاده خدایی. با این پیشآمد، دل مرد بیابانی به نور معرفت گشاده شد و با نیتی صادقانه به وحدانیت خدا و رسالت پیامبر(ص) اقرار کرده، گفت: یا رسولاللّه! از در این مسجد درآمدم درحالی که در همه جهان هیچکس نسبت به تو دشمنتر از من نبود، اکنون میروم درحالی که هیچکس را از خود به تو عاشقتر نمییابم.(2)
تحمل مشقت و کشیدن بار امت
در روایت است: روزی پیامبر اسلام(ص) با یکی از یارانش به صحرای مدینه میگذشت، دید پیرزنی بر سر چاه آبی آمده، میخواهد آب بردارد ولی نمیتواند، حضرت نزد وی رفته، فرمود: پیرزن میخواهی برایت از این چاه آب بکشم؟ پاسخ داد: إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِکمْ…،. ..اگر نیکی کنید به خود نیکی کردهاید.(3)
پیامبر(ص) بر سر چاه آمد، دلو را کشید، مشک او را پر کرده، بر دوش خود نهاد و به پیرزن فرمود: پیش برو و راه خیمهات را به من بنمای. شخصی که همراه حضرت بود هرچه خواست مشک سنگین پر آب را از حضرت بگیرد و تا خیمه پیرزن بیاورد، حضرت نپذیرفت و فرمود: من به کشیدن بار امت و تحمل مشقت سزاوارترم. پیرزن از پیش میرفت و پیامبر(ص) به دنبالش مشک آب را بر دوش میکشید و به سوی خیمه میآورد تا به در خیمه رسیدند، مشک را بر زمین نهاد و راه مدینه را در پیش گرفت. پیرزن وارد خیمه شد و به فرزندانش گفت: برخیزید و این مشک را به درون خیمه آورید، گفتند: مادر! این مشک سنگین را چگونه به اینجا آوردی؟ گفت: جوانمردی شیرین سخن، زیباروی، خوشخوی، نسبت به من بسیار مهربانی فرمود و این مشک را به دوش گرفت و به اینجا آورد. گفتند: کجا رفت؟ گفت: همان است که در آن راه میرود. فرزندان دنبال آن بزرگوار رفتند، چون حضرت را شناختند به سوی خیمه دویده، گفتند: ای مادر! این جوانمرد همان کسی است که تو به او ایمان آوردهای و شب و روز مشتاق دیدار او هستی و پیوسته لاف محبّتش را میزنی!! پیرزن از خیمه بیرون دوید و فرزندانش نیز از پی او دویدند تا به حضرت رسیدند، به دست و پای آن بزرگوار افتادند، پیرزن درحالی که به شدّت میگریست گفت: یا رسولاللّه! تو را نشناختم که گستاخی کردم و نسبت به تو جسارت روا داشتم! چگونه از عهده این عذر برآیم؟ حضرت او را دلداری داد و درباره او و فرزندانش دعای خیر کرد و آنان را به مهربانی باز گرداند!(4)
بزرگواری و کرامت
روایت است که عکرمه فرزند ابوجهل روز فتح مکه به سوی یمن گریخت. جماعتی او را از کرم و بزرگواری رسول خدا(ص) و اینکه حضرت کسی را بر گذشتهاش سرزنش نمیکند و نیز بر گناه و جرم گذشته کسی مؤاخذه نمینماید خبر دادند؛ عکرمه بازگشت و ترسان به مسجدالحرام آمد. پیامبر(ص) چون او را دید از جای برخاست و ردای مبارکش را برای او انداخت و میان دو چشمش را بوسه داد. عکرمه گفت از نزد رسول خدا(ص) بیرون نرفتم مگر اینکه او را از خود و پدر و فرزندم دوستتر داشتم. عکرمه به دست پیامبر(ص) مسلمان شد و اسلامش صادقانه بود و در یکی از جنگها شهید شد.(5)
درخواست قیمت عادلانه
مردی بادیهنشین خدمت رسول اسلام(ص) آمده، عرضه داشت: شتری چند آوردهام و میخواهم به فروش رسانم ولی از نرخ آن در بازار مدینه بیخبرم، میترسم خریداران مرا بفریبند. چه میشد اگر با من میآمدی تا این شتران را در سایه بصیرت و آگاهی تو میفروختم؟ پیامبر(ص) فرمود شتران را نزدیک من آر و یک یک را بر من عرضه کن، او چنین کرد و رسول خدا(ص) هریک را قیمتگذاری فرمود. بادیهنشین به بازار رفت و هر شتری را به قیمتی که پیامبر(ص) فرموده بود فروخت و باز آمد، به پیامبر(ص) گفت: مرا راهنمایی کردی و بیش از آنچه توقع داشتم سود بردم…(6)
جود و سخاوتی کریمانه
در روایت است: روزی رسول خدا(ص) با جابربن عبداللّه سوار بر شتر جابر به جایی میرفتند. رسول خدا(ص) به جابر فرمود: این شتر را به من بفروش، جابر گفت: پدر و مادرم فدایت شتر از شما، حضرت فرمود: نه، بفروش! جابر گفت: فروختم، رسول خدا(ص) به بلال فرمود: بهای شتر را به جابر بپرداز، جابر گفت: یا رسولاللّه! شتر را به که بسپارم؟ حضرت فرمود: شتر و بهایش هر دو ارزانی تو باد و خدا این داد و ستد را بر تو مبارک گرداند.(7)
پینوشتها:
1- شرفالنبی: 67.
2- منهجالصادقین: 9/370.
3- اسراء (17): 7.
4- منهجالصادقین 9/370، ذیل آیه شریفه «وَ إِنَّک لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ» قلم (68): 4.
5- شرفالنبی: 74.
6- شرفالنبی: 75.
7- شرفالنبی: 68.
«ایسنا»